Thursday, February 1, 2007

منم گاهي با خدا حرف ميزنم.وقتي كه ديگه به هيچ جا و هيچ چيز اميدي ندارم.گاهي اونقدر تنهايي بهم فشار مياره كه دوست دارم يه نفر در فاصله چند متري من تو يه اتاقه ديگه خونم باشه و من فقط صداي نفس كشيدنشو بشنوم.ولي خوب نيست.اونوقته كه ديگه فقط خدا ميمونه كه باهاش حرف بزنم.دارم كم كم ميفهمم اعتقادات مذهبي ريشش تو مردم كجاست و فكر ميكنم تا چند سال ديگه بتونم تو دانشگاه يه كرسي فلسفه دين ارائه بدم!؟

1 comment:

Anonymous said...

Will you accept me as a student?