هر روز صبح كه براي رفتن به محل كار از خانه خارج ميشوم ،او را ميبينم.اوكه آرام و صبور سر كوچه ما ايستاده است..باز هم با ديدنش شاد ميشوم و از اينكه موجودي از موجودات خداوند ميتواند تا بدين حد صبور و شكيبا باشد سخت متحير ميشوم.او را ميبينم و دستي پر از محبت بر او ميكشم و سعي ميكنم تا گوشه اي از احساس سروري كه از ديدنش دارم به او منتقل كنم.زيرا كه يكي از آرزوهاي من در زندگي اين بوده است كه مانند او باشم.او نيز شاد است و اين شادي را از پوستش حس ميكنم
غروب كه از كار بر ميگردم،با آنكه خسته ام به محض اينكه از پيچ خيابان رد ميشوم،با ديدنش دوباره شاد ميشوم.اما او ديگر شاد نيست.چرا كه در طول روز شاهد دعواها و جدلها و فحاشي هاي متداول ايراني بوده است..باز هم بر او دست ميكشم تا همدرديي اندك با او نشان دهم .با دست كشيدن بر او،ياس و ترسي را كه در اوست در مييابم..ميخواهم كه به او بگويم كه اي دوست هميشه شكيباي من،تو به من درس ايستادگي و صبر دادي ،پس مايوس نباش كه اين روزها هم ميگذرذ اما مشكل ذاتي من كه ايجاد پايه ارتباط است بازهم مانع از اين ميشود
شايد اگر من هم جاي او بودم در پايان هر روز دردي به مراتب سخت تر از وي را بر دوش مي كشيدم
زمان خواب است، به كنار پنجره مي روم...به اميد اينكه درخت صبور سر كوچه را ببينم و با روياي شكيبا بودن همچو او خوابي آرام را تجربه كنم
Sunday, February 4, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment