نميدونم چرا نميتونم حرف بزنم.انگاري كه تمام گذشته و حالم در هاله اي ابهامه.خودم هم نميدونم چرا نميتونم از اين دايره بسته بيرون بيام.دوباره سر بلند كنم و دورر برم رو نگاه كنم ،همونطور كه قبلا ميديدم .بدون هيچ داوري با شكيبايي و بدون قضاوت.ولي انگاري يه چيزي در اعماق وجودم داره رشد ميكنه .نميدونم خوبه يا بده ولي احساس آدمي رو دارم كه موجودي درونش داره رشد ميكنه..گاهي دچار ياس ميشم.گاهي پر از اميدم.گاهي تنفر بيش از حد به اندازه اي كه خودم هم ميترسم..گاهي هم پر از عشق به همه موجودات خداوند.انگار برزخي در وجودم در حال شكل گرفتنه.برزخي كه در اون نواي جهنم و بهشت از دو سو به گوش ميرسه.ولي چيزي كه منو به شدت حيرت زده ميكنه اينه كه نداي جهنم به مراتب شنيدني تر و زيباتره!؟
چيزايي از كودكي داره سر باز ميكنه،كه بايد اونو به فال نيك بگيرم و چيزايي داره خاموش ميشه كه از نبودنشون غصه دار خواهم بود..ولي هر چه هست داره منو به سمت تسليم و سكوت سوق ميده چون عوارضش همين الان هم مشهود شده
Saturday, February 24, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment