Sunday, March 4, 2007

تازه فهميدم چرا بعضي از دوستان بي خيال اين بلاگشون شدن ،بعضيها به چند سال زمان نياز دارن تا به يه چيزي برسن ما زود فهميديم.:دي

Saturday, February 24, 2007

سكوت

هنر برتر، هنری که بسیاری از خرده استادان از آن بی بهره اند سکوت کردن است

نميدونم چرا نميتونم حرف بزنم.انگاري كه تمام گذشته و حالم در هاله اي ابهامه.خودم هم نميدونم چرا نميتونم از اين دايره بسته بيرون بيام.دوباره سر بلند كنم و دورر برم رو نگاه كنم ،همونطور كه قبلا ميديدم .بدون هيچ داوري با شكيبايي و بدون قضاوت.ولي انگاري يه چيزي در اعماق وجودم داره رشد ميكنه .نميدونم خوبه يا بده ولي احساس آدمي رو دارم كه موجودي درونش داره رشد ميكنه..گاهي دچار ياس ميشم.گاهي پر از اميدم.گاهي تنفر بيش از حد به اندازه اي كه خودم هم ميترسم..گاهي هم پر از عشق به همه موجودات خداوند.انگار برزخي در وجودم در حال شكل گرفتنه.برزخي كه در اون نواي جهنم و بهشت از دو سو به گوش ميرسه.ولي چيزي كه منو به شدت حيرت زده ميكنه اينه كه نداي جهنم به مراتب شنيدني تر و زيباتره!؟
چيزايي از كودكي داره سر باز ميكنه،كه بايد اونو به فال نيك بگيرم و چيزايي داره خاموش ميشه كه از نبودنشون غصه دار خواهم بود..ولي هر چه هست داره منو به سمت تسليم و سكوت سوق ميده چون عوارضش همين الان هم مشهود شده

Sunday, February 11, 2007

سليمان نبي

تو مي داني كه من بسيار مي پرسم،چيزي نمانده كه از اين بابت به باد سرزنشم گيرند.سرزنششان از اين بابت است كه كسي نمي فهمد از چه مي پرسم!زيرا تنها تو،تو به تنهايي در مي يابي و تنها تو،تو مي فهمي كه چه پاسخي به من بدهي و تنها تو مي تواني پاسخ مناسب به من بدهي.هر پاسخ خوب همچون بوسه اي شيرين است

فرمانهاي سر به مهر

از آغاز تولد با فرمانهاي سر به مهر به سفر زندگي گسيلمان مي دارند

Sunday, February 4, 2007

باران

باز هم بارن ميبارد ..به ياد روزهاي خوب كودكي،در باران و با كفشهاي خيس خيس و به ياد مادر اين بهاري ترين باران زندگيم

هر روز صبح كه براي رفتن به محل كار از خانه خارج ميشوم ،او را ميبينم.اوكه آرام و صبور سر كوچه ما ايستاده است..باز هم با ديدنش شاد ميشوم و از اينكه موجودي از موجودات خداوند ميتواند تا بدين حد صبور و شكيبا باشد سخت متحير ميشوم.او را ميبينم و دستي پر از محبت بر او ميكشم و سعي ميكنم تا گوشه اي از احساس سروري كه از ديدنش دارم به او منتقل كنم.زيرا كه يكي از آرزوهاي من در زندگي اين بوده است كه مانند او باشم.او نيز شاد است و اين شادي را از پوستش حس ميكنم
غروب كه از كار بر ميگردم،با آنكه خسته ام به محض اينكه از پيچ خيابان رد ميشوم،با ديدنش دوباره شاد ميشوم.اما او ديگر شاد نيست.چرا كه در طول روز شاهد دعواها و جدلها و فحاشي هاي متداول ايراني بوده است..باز هم بر او دست ميكشم تا همدرديي اندك با او نشان دهم .با دست كشيدن بر او،ياس و ترسي را كه در اوست در مييابم..ميخواهم كه به او بگويم كه اي دوست هميشه شكيباي من،تو به من درس ايستادگي و صبر دادي ،پس مايوس نباش كه اين روزها هم ميگذرذ اما مشكل ذاتي من كه ايجاد پايه ارتباط است بازهم مانع از اين ميشود
شايد اگر من هم جاي او بودم در پايان هر روز دردي به مراتب سخت تر از وي را بر دوش مي كشيدم
زمان خواب است، به كنار پنجره مي روم...به اميد اينكه درخت صبور سر كوچه را ببينم و با روياي شكيبا بودن همچو او خوابي آرام را تجربه كنم

Saturday, February 3, 2007

عشق

وقتي عشق در دل خانه ميكند،آدمي به آرامي مي آموزدش و به سخنان تند و به تكرار آن گوش نمي سپارد.زيرا خداوند به وي جايگاهي نيك ميدهد و معنايي نيك.او خشم را نيز در نمي يابد و كلام تمسخر را،زيرا وي همواره چشم به راه كلامي است كه به سخن معنايي خواهد داد

پيش رو و پشت سر

حق با فلسفه است كه مي گويد زندگي را مي توان با نگريستن به پشت سر دريافت.اما همواره در اين ميان از اين اصل ديگر غافل مي شويم كه زندگي را بايد رو به پيش زيست.اگر به اصل اخير توجه كنيم،در مي يابيم كه هرگز نميتوان زندگي در زمان را به درستي فهميد.زيرا هيچ لحظه اي از زندگي را نمي توانيم از حركت باز داريم تا نگاهمان را به پشت سر بر گردانيم

Thursday, February 1, 2007

ديروز بحث جدي با يه نفر كه خيلي هم بهم نزديكه در مورد جنگ پيش اومد.انتظار نداشتم بعد از اين همه سال و اين همه مشكلي كه در جنگ براي اين ملت پيش اومد،هنوز هم در مورد مقاومت اينطوري حرف بزنن.آيا اين ملت جز به خودشون به اونچه ميكارن هم لااقل يه ذره فكر ميكنن؟آيا عادت ميكنن كه يه ذره از خودخواهي بيرون بيان و يه ذره به ديگران هم فكر كنن؟