سكوت
هنر برتر، هنری که بسیاری از خرده استادان از آن بی بهره اند سکوت کردن است
هنر برتر، هنری که بسیاری از خرده استادان از آن بی بهره اند سکوت کردن است
Posted by نجواهای شبانه at 7:06 PM 0 comments
نميدونم چرا نميتونم حرف بزنم.انگاري كه تمام گذشته و حالم در هاله اي ابهامه.خودم هم نميدونم چرا نميتونم از اين دايره بسته بيرون بيام.دوباره سر بلند كنم و دورر برم رو نگاه كنم ،همونطور كه قبلا ميديدم .بدون هيچ داوري با شكيبايي و بدون قضاوت.ولي انگاري يه چيزي در اعماق وجودم داره رشد ميكنه .نميدونم خوبه يا بده ولي احساس آدمي رو دارم كه موجودي درونش داره رشد ميكنه..گاهي دچار ياس ميشم.گاهي پر از اميدم.گاهي تنفر بيش از حد به اندازه اي كه خودم هم ميترسم..گاهي هم پر از عشق به همه موجودات خداوند.انگار برزخي در وجودم در حال شكل گرفتنه.برزخي كه در اون نواي جهنم و بهشت از دو سو به گوش ميرسه.ولي چيزي كه منو به شدت حيرت زده ميكنه اينه كه نداي جهنم به مراتب شنيدني تر و زيباتره!؟
چيزايي از كودكي داره سر باز ميكنه،كه بايد اونو به فال نيك بگيرم و چيزايي داره خاموش ميشه كه از نبودنشون غصه دار خواهم بود..ولي هر چه هست داره منو به سمت تسليم و سكوت سوق ميده چون عوارضش همين الان هم مشهود شده
Posted by نجواهای شبانه at 6:55 PM 0 comments
تو مي داني كه من بسيار مي پرسم،چيزي نمانده كه از اين بابت به باد سرزنشم گيرند.سرزنششان از اين بابت است كه كسي نمي فهمد از چه مي پرسم!زيرا تنها تو،تو به تنهايي در مي يابي و تنها تو،تو مي فهمي كه چه پاسخي به من بدهي و تنها تو مي تواني پاسخ مناسب به من بدهي.هر پاسخ خوب همچون بوسه اي شيرين است
Posted by نجواهای شبانه at 5:20 PM 0 comments
از آغاز تولد با فرمانهاي سر به مهر به سفر زندگي گسيلمان مي دارند
Posted by نجواهای شبانه at 5:19 PM 0 comments
باز هم بارن ميبارد ..به ياد روزهاي خوب كودكي،در باران و با كفشهاي خيس خيس و به ياد مادر اين بهاري ترين باران زندگيم
Posted by نجواهای شبانه at 7:12 PM 3 comments
هر روز صبح كه براي رفتن به محل كار از خانه خارج ميشوم ،او را ميبينم.اوكه آرام و صبور سر كوچه ما ايستاده است..باز هم با ديدنش شاد ميشوم و از اينكه موجودي از موجودات خداوند ميتواند تا بدين حد صبور و شكيبا باشد سخت متحير ميشوم.او را ميبينم و دستي پر از محبت بر او ميكشم و سعي ميكنم تا گوشه اي از احساس سروري كه از ديدنش دارم به او منتقل كنم.زيرا كه يكي از آرزوهاي من در زندگي اين بوده است كه مانند او باشم.او نيز شاد است و اين شادي را از پوستش حس ميكنم
غروب كه از كار بر ميگردم،با آنكه خسته ام به محض اينكه از پيچ خيابان رد ميشوم،با ديدنش دوباره شاد ميشوم.اما او ديگر شاد نيست.چرا كه در طول روز شاهد دعواها و جدلها و فحاشي هاي متداول ايراني بوده است..باز هم بر او دست ميكشم تا همدرديي اندك با او نشان دهم .با دست كشيدن بر او،ياس و ترسي را كه در اوست در مييابم..ميخواهم كه به او بگويم كه اي دوست هميشه شكيباي من،تو به من درس ايستادگي و صبر دادي ،پس مايوس نباش كه اين روزها هم ميگذرذ اما مشكل ذاتي من كه ايجاد پايه ارتباط است بازهم مانع از اين ميشود
شايد اگر من هم جاي او بودم در پايان هر روز دردي به مراتب سخت تر از وي را بر دوش مي كشيدم
زمان خواب است، به كنار پنجره مي روم...به اميد اينكه درخت صبور سر كوچه را ببينم و با روياي شكيبا بودن همچو او خوابي آرام را تجربه كنم
Posted by نجواهای شبانه at 7:08 PM 0 comments
وقتي عشق در دل خانه ميكند،آدمي به آرامي مي آموزدش و به سخنان تند و به تكرار آن گوش نمي سپارد.زيرا خداوند به وي جايگاهي نيك ميدهد و معنايي نيك.او خشم را نيز در نمي يابد و كلام تمسخر را،زيرا وي همواره چشم به راه كلامي است كه به سخن معنايي خواهد داد
Posted by نجواهای شبانه at 11:06 PM 0 comments
حق با فلسفه است كه مي گويد زندگي را مي توان با نگريستن به پشت سر دريافت.اما همواره در اين ميان از اين اصل ديگر غافل مي شويم كه زندگي را بايد رو به پيش زيست.اگر به اصل اخير توجه كنيم،در مي يابيم كه هرگز نميتوان زندگي در زمان را به درستي فهميد.زيرا هيچ لحظه اي از زندگي را نمي توانيم از حركت باز داريم تا نگاهمان را به پشت سر بر گردانيم
Posted by نجواهای شبانه at 10:55 PM 0 comments
ديروز بحث جدي با يه نفر كه خيلي هم بهم نزديكه در مورد جنگ پيش اومد.انتظار نداشتم بعد از اين همه سال و اين همه مشكلي كه در جنگ براي اين ملت پيش اومد،هنوز هم در مورد مقاومت اينطوري حرف بزنن.آيا اين ملت جز به خودشون به اونچه ميكارن هم لااقل يه ذره فكر ميكنن؟آيا عادت ميكنن كه يه ذره از خودخواهي بيرون بيان و يه ذره به ديگران هم فكر كنن؟
Posted by نجواهای شبانه at 11:12 PM 1 comments
منم گاهي با خدا حرف ميزنم.وقتي كه ديگه به هيچ جا و هيچ چيز اميدي ندارم.گاهي اونقدر تنهايي بهم فشار مياره كه دوست دارم يه نفر در فاصله چند متري من تو يه اتاقه ديگه خونم باشه و من فقط صداي نفس كشيدنشو بشنوم.ولي خوب نيست.اونوقته كه ديگه فقط خدا ميمونه كه باهاش حرف بزنم.دارم كم كم ميفهمم اعتقادات مذهبي ريشش تو مردم كجاست و فكر ميكنم تا چند سال ديگه بتونم تو دانشگاه يه كرسي فلسفه دين ارائه بدم!؟
Posted by نجواهای شبانه at 11:10 PM 1 comments
اگر ازدواج كنيد،پشيمان خواهيد شد.اگر ازدواج نكنيد،پشيمان خواهيد شد.ازدواج بكنيد يا نكنيد به يكسان پشيمان ميشويد و در هر دو حال تاسف خواهيد خورد،اگر به ديوانگي هاي اين دنيا بخنديد پشيمان ميشويد .اگر آنرا بي اندازه به جد بگيريد نيز پشيمان ميشويد.چه بخنديد و چه گريه كنيد به يك اندازه پشيمان هستيد و در هر دو حال تاسف خواهيد خورد
Posted by نجواهای شبانه at 11:08 PM 0 comments