Saturday, January 27, 2007

من جرات ترديد كردن دارم،اين را نيك باور دارم،من جرات گستاخي دارم،من جرات انكار همه چيز را دارم،اما جرات ندارم چيزي را بشناسم يا تصاحبش كنم،بگيرم و نگاهش دارم!؟

Thursday, January 25, 2007

ديري است كه دانسته ام ،پيروزي يعني چيره گي بر همه ي چيزها كه در اين جهان تنگ و ترش رنج به بار مي آورد

Wednesday, January 24, 2007

My sacrifice

Hello my friend we meet again,
it's been a while, where should we begin,
feels like forever,
within my heart are memories,
of perfect love that you gave to me,
I remember.

When you are with me, I'm free,
I'm careless, I believe,
Above all the others, we'll fly,
this brings tears to my eyes.

My sacrifice.

We've seen our share of ups and downs,
oh, how quickly life can turn around,
in an instant,
it feels so good to reunite,
within yourself, and within your mind,
Let´s find peace there.

I just want to say hello again,
I just want to say hello again,

my sacrifice (I just want to say hello again.)
I just want to say hello again.

My Sacrifice

راستش اين چيزي كه نوشتم از زبان هنرپيشه اصلي فيلم "رمانتيك" نوشته شده

با سلام خدمت دوستاني كه برام كامنت ميذارن.اگه محبت كنيد و يه نشوني از خودتون بذاريد ممنون ميشم.:دي

Tuesday, January 23, 2007

Women say: Why who disgust us, understand us better?

حکایت شک و اعتماد

وقتی شک میکنم قلبم از یک تمشک هم حساس تر است.وقتی که اعتماد میکنم قلبم از یک الماس سخت تر است

سرنوشت را گفتم:نميشد برايم چيزي زيباتر مقدر ميكردي ؟بي تربيت مثل لاتا گفت:همين از سرتم زياده!

Saturday, January 20, 2007

امشب كانال 3 يه فيلمي نشون داد كه "كوين كاستنر" توش بازي ميكرد .اسمشو به فارسي گذاشته بودن دنياي بي نقص.فيلم داستان يه فراري از زندان و يه پسر بچه بود و رابطه دوستي بين اين دو نفر .احساس خيلي خوبي از ديدن اين فيلم بهم دست داد هر چند پايان غم انگيزي داشت.اينكه همه انسانها در اعماق وجودشون نقاط مثبت زيادي دارن هر چند كه از نظر اجتماع موجودات مطرودي باشن.و اينكه هر انساني موجودي دوست داشتنيه .من كه اين فيلمو خيلي دوست داشتم
+
اينكه چقدر با كوين كاستنر كه نقش فراري رو بازي ميكرد احساس همدلي كردم

اين چيست كه در قلب من سنگيني ميكند؟
ياد سنگين خاطرات سبك
يا ياد سبك خاطرات سنگين؟

فكر كردم تو آدمايي كه من ميشناسم خيلي چيزا عوض شده ،فكر كردم شايد ديگه لازم نباشه براي اينكه حرف بزنن من به خودم فشاري بيارم ،فكر كردم شايد با ضربه خوردن به بلوغ ميرسند،فكر كردم بالاخره يه روزي ميفهمن چي براشون خوبه چي بده،فكر ميكردم يه روزي بالاخره ميفهمن من چي ميگم.ولي من يه چيزي رو در نظر نگرفته بودم.اينكه يه شفيره براي اينكه از پيله بيرون بياد لازمه كه بدونه اون بدنيا نيومده كه يه كرم باقي بمونه..حالا اگه فكر كنه تمام فلسفه وجوديش اينه كه يه كرم باشه،هيچ وقت پروانه نميشه و من اينو در نظر نگرفته بودم.و نبايد بهش كمك كرد كه بيرون بياد چون زنده نميمونه
حالا ديگه سعي نميكنم.اينو به خودم قول دادم

Friday, January 19, 2007

بر پر پرواز نزنيد سنگ اي فرومايگان
شايد روزي بر پاي شما ببندند سنگي چنان كه نتوانيد كشيدن

Thursday, January 18, 2007

تاريكي

روي بر نگردان از من
من دعا ميكنم كه شنيده باشي،آنچه من گفته ام
تاريكي مرا پوشانده است
من همه چيز را انكار ميكنم
و به آرامي ميپيمايم
راهي كه در آن بتوانم نفس بكشم
راهي مختص خودم
با من بيا من به شهامت تو نيازمندم

Tuesday, January 16, 2007

بگذار كه بر شاخه اين صبح دلاويز ..بنشينمو از عشق سرودي بسرايم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبك بال ...پر گيرم از اين بام و به سوي تو بيايم

اين روزا روزاي خوبي نيست ،پر از دلتنگي و بي حوصلگي ،ترس،سرگشتگي.زمستان فصل من نيست

Sunday, January 14, 2007

لبخند

لبخندهای ما
لبخندهایی بیهمتا
از گهواره تا گور
تنها لبخندی و تنها همین لبخند
پایان هر بدبختی

Saturday, January 13, 2007

بر درشان کوبیدم.همان دری که کوبه ی کوچکش صدایی با شکوه دارد.اما کسی در را به روی من نگشود

در شگفتم که کودکان چگونه از غصه هاشان جان زنده به در میبرند؟

Friday, January 12, 2007

دیشب برای اولین بار مست رانندگی کردم.نمیدونید چطور از لابلای ماشینها رد میشدم.خیلی تجربه جالبی بود.ولی جالب بود که حواسم از همیشه جمع تر بود و خیلی خوب عکس العمل نشون میدادم.یادم باشه از این به بعد وقتی به حواس جمع و عکس العمل سریع نیاز دارم در هر موردی یه سری به خمره بزنم.:دی

بی ترس نیست
چهره خدای گونت
بر روح آن کس که به سان من با مرگ نزدیک است
که همواره در می یابمش
پس خویش را آماده و پرداخته میخواهم کرد
تا به جای آنکه رخت بربندم پیش رویش ایستادگی پیشه کنم
لیک پاداشت هنوز
که پایانش از پیش میخواست بود
مرا به خویشتن خویش باز پس نمیخواهد داد
و نه آزار همان رحم که آزادم کرد
که خوی سالهای بی شمار را یک روزه از دست نتوان داد
"میکل انجلو"

برای یکی از دوستانم

میزییم در مرگ خویش گر نیک بنگرم
شاد می زییم در سرنوشت شوربخت خویش
وان کس که نتواند زیست در تلواسه و مرگ
بدین آتش درافتد که در آن
آه می کشم ترحم می کنم بر خویش

Tuesday, January 9, 2007

از فردا ریاست محل کارمون عوض میشه و میریم زیر نظر یه رییس خانم کار کنیم!نمیدونم چطور میشه با یه خانم که از خودت بالاتره و به گفته خیلی ها سخت گیر هم هست به عنوان همکار کار کرد!؟.اونم برای آدمی مثل من که خیلی آدم مرتبی تو سر کار رفتن نیستم.امیدوارم بتونم دووم بیارم:هووم

گاهی به شدت احساس تنهایی میکنم .نمیدونم چرا بعد از سیزده سال تنها زندگی کردن هنوز بهش عادت نکردم!وقتی تو این حالتم عین آدمایی که "ام اس" دارن لخت وکرخت میشم دیگه حال تکون خوردن ندارم.دوست دارم بخوابم ولی نمیتونم.تواین حالت احساس میکنم چقدر خوب بود یه موجود زنده ای باشه که فقط نفس بکشه.حتی به این هم قانعم.به اینکه احساس کنم یه موجود زنده در فاصله چند متری من هست که نفسش باعث میشه هوا در فضای خونه جریان پیدا کنه!؟
روح آدمم عجب چیزه عجیبیه.گاهی آرزو میکنه تنها باشه گاهی از تنهایی حالش بهم میخوره آدم نمیدونه به کدوم سازش برقصه!؟

Monday, January 8, 2007

دوست عزیزم خیلی جدی نگیر..به قوله یکی از دوستان مشترکمون این فضا بخشی از حریم خصوصیه این جانبه! با تشکر از تیم گوگل

وقتی آدما به هم برخورد میکنن و بعد از کنار هم رد میشن در این موقع به جای اینکه از خودشون بپرسن چی باعث شد که تواین گذر احساس خوبی نداشته باشن یا اینکه چی باعث شد که از این گذر آنچه باید توشه کنن رو بدست نیاوردن دنبال توجیح اشتباهات خودشون میگردن ولی اشتباه میکنن و به جای اینکه تو خودشون دنبال کمی و کاستی ها بگردن شروع میکنن یه چیزایی تو اون یکی رهگذر پیدا کنن.ولی به همین جا ختم نمیشه اونا بازم اشتباه میکنن و چون چیز خوبی برای دستاویز قرار دادن پیدا نمیکنن نهایتا میگن "آخه خیلی مظلوم بود و با خوبیش میخواست بر من تسلط پیدا کنه!" حالا ما که نفهمیدیم این یعنی چی؟
اگه شما میدونین به منم بگین؟

Wednesday, January 3, 2007

این روزها بحث داغ مردم صدام و اعدام اوست.خیلی از مردم تو مصاحبه میگن کاش اونو تیکه تیکه میکردن دار زدنش کمه.یکی نیست به این مردم بگه بابا اگه میخواین اونو در حال مثله شدن ببینید برای ارضای روحیه توحشتونه نه لازم بودن این عمل وگرنه که اون بابا(صدام) با همون اعدام هم میمیره.کی میخوایم یه مقدار با انسان بودنمون خو بگیریم خدا میدونه

رنج دیگر
خنجر این بد به قلب من نه زدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلتان بود
دست نوازش به خون من نه شدی رنگ
ناخن تان گر نبود دشمنی آلود
ورنه چرا بوسه خون چکاندم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزدم از چشم
ورنه چرا پاک چشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مهر بوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردم چو بپرسند
قصه ی این زخم دیرپای پر از درد؟
لابد باید که هیچ گویم ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد

Monday, January 1, 2007

به آرزوی کودکیم

سالها پیش در کودکی یکی از بازیهای مورد علاقه من خانه بازی بود
همیشه در حال ساختن خانه ای برای خودم بودم با هر چیزی که دستم میرسید.تا مدتها نمیدونستم که چرا باید یه همچین بازیی رو اینقدر با ظرافت و علاقه به دفعات انجام بدم.ولی حالا فکر میکنم که دلیلشو میدونم.همیشه به دنبال مکان امنی برای خودم بودم که تو اون با هیچ کس شریک نباشم و در اون احساس امنیت کنم.تو اون بتونم با تنهایی شیرینی که منو از همه دنیا جدا میکنه دور از چشم دیگران زندگی بدون نقابی داشته باشم.هنوز هم بعد از این همه سال این بزرگترین آرزوی دست نیافته منه برای اینکه یه جایی داشته باشم که بدون ترس بتونم از همه نقابها فارغ بشم و با خودم تنها با خودم باشم.تا کی این آرزو برآورده شه امید دارم به آینده و مهربانی روزگار.